وصله و پاره که بر چیزی دوزند. (یادداشت مؤلف) ، نوعی از پای افزار چرمی. (آنندراج) (برهان) : به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت اگر خلاف کنی عقل را و هم بشوی بدرّد ار به مثل آهنین بود هم لخت. کسایی. ، چرم زیر موزه و کفش. (آنندراج) (از شمس فخری) (برهان)
وصله و پاره که بر چیزی دوزند. (یادداشت مؤلف) ، نوعی از پای افزار چرمی. (آنندراج) (برهان) : به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت اگر خلاف کنی عقل را و هم بشوی بدرّد ار به مثل آهنین بود هم لخت. کسایی. ، چرم زیر موزه و کفش. (آنندراج) (از شمس فخری) (برهان)
چرم زیرکفش وموزه تخت کفش: بشاهراه نیاز اندرون سفر مسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت. وگر خلاف کنی طمع را و هم بروی بدر دار مثل آهنین بود هم لخت. (کسائی)، نوعی پای افزار چرمی
چرم زیرکفش وموزه تخت کفش: بشاهراه نیاز اندرون سفر مسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت. وگر خلاف کنی طمع را و هم بروی بدر دار مثل آهنین بود هم لخت. (کسائی)، نوعی پای افزار چرمی
نوعی خوراک مانند پلو که برنج را می پزند اما در صافی نمی ریزند و آبکش نمی کنند و پس از برچیده شدن آب آن دمکش رویش می گذارند و گاهی ماش یا عدس یا لوبیا نیز در آن می ریزند
نوعی خوراک مانند پلو که برنج را می پزند اما در صافی نمی ریزند و آبکش نمی کنند و پس از برچیده شدن آب آن دمکش رویش می گذارند و گاهی ماش یا عدس یا لوبیا نیز در آن می ریزند
هریک از دو تن که با یکدیگر سخن گویند. کلیم: چه نیکبخت کسانی که با تو هم سخن اند مرا نه زهرۀ گفت و نه صبر خاموشی. سعدی. ، متفق. موافق. هم عقیده: همه نامداران بر این هم سخن که نعمان و مندز فگندند بن. فردوسی. به پاسخ شدند انجمن هم سخن که داننده ای هست ایدر کهن. فردوسی. خصم نگردد به زرق هم سخن من از آنک همدم بلبل نشد بوالعجب از گندنا. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 39)
هریک از دو تن که با یکدیگر سخن گویند. کلیم: چه نیکبخت کسانی که با تو هم سخن اند مرا نه زَهرۀ گفت و نه صبر خاموشی. سعدی. ، متفق. موافق. هم عقیده: همه نامداران بر این هم سخن که نعمان و مندز فگندند بن. فردوسی. به پاسخ شدند انجمن هم سخن که داننده ای هست ایدر کهن. فردوسی. خصم نگردد به زرق هم سخن من از آنک همدم بلبل نشد بوالعجب از گندنا. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 39)
موافق و متحد. همدست: چو هم پشت باشید با همروان یکی کوه کندن ز بن بر توان. فردوسی. بکوشید و هم پشت جنگ آورید جهان را به کاوس تنگ آورید. فردوسی. مبارزانی همدست و لشکری هم پشت درنگ پیشه به فر و شتاب کاربه کر. فرخی. اگر صبر است با من نیست هم پشت وگر بخت است خود بختم مرا کشت. فخرالدین اسعد. نباید که هم پشت باشند هیچ جز اندر ره رزم کردن بسیچ. اسدی. چنین گفت کاین بار رزم گران بسازید هم پشت یکدیگران. اسدی. نه از پشت پا کم، اگر تندرست بمانم، تو را وآنکه هم پشت توست. اسدی. نه برادر بود به نرم و درشت کز برای شکم بود هم پشت. سنائی. پس آن زنان همه هم پشت شدند تا مگر کید را رهایی دهند. (اسکندرنامه). سوگند خورند که هم پشت باشند تا خونها بازخواهند. (اسکندرنامه). ظالمان مکار چون هم پشت شوند...ظفر یابند. (کلیله و دمنه). سگ سگ را گزد ولیکن چون گرگ را بینند هم پشت شوند. (مرزبان نامه). نه هر رودی بود با زخمه هم پشت نه یکسان روید از دستی دو انگشت. نظامی. چو روی آورد سوی آن پشته گاه بود پور هم پشت با او به راه. نظامی. نه هم پشتی که پشتم گرم دارد نه بختی کز غریبان شرم دارد. نظامی
موافق و متحد. همدست: چو هم پشت باشید با همروان یکی کوه کندن ز بن بر توان. فردوسی. بکوشید و هم پشت جنگ آورید جهان را به کاوس تنگ آورید. فردوسی. مبارزانی همدست و لشکری هم پشت درنگ پیشه به فر و شتاب کاربه کر. فرخی. اگر صبر است با من نیست هم پشت وگر بخت است خود بختم مرا کشت. فخرالدین اسعد. نباید که هم پشت باشند هیچ جز اندر ره رزم کردن بسیچ. اسدی. چنین گفت کاین بار رزم گران بسازید هم پشت یکدیگران. اسدی. نه از پشت پا کم، اگر تندرست بمانم، تو را وآنکه هم پشت توست. اسدی. نه برادر بود به نرم و درشت کز برای شکم بود هم پشت. سنائی. پس آن زنان همه هم پشت شدند تا مگر کید را رهایی دهند. (اسکندرنامه). سوگند خورند که هم پشت باشند تا خونها بازخواهند. (اسکندرنامه). ظالمان مکار چون هم پشت شوند...ظفر یابند. (کلیله و دمنه). سگ سگ را گزد ولیکن چون گرگ را بینند هم پشت شوند. (مرزبان نامه). نه هر رودی بود با زخمه هم پشت نه یکسان روید از دستی دو انگشت. نظامی. چو روی آورد سوی آن پشته گاه بود پور هم پشت با او به راه. نظامی. نه هم پشتی که پشتم گرم دارد نه بختی کز غریبان شرم دارد. نظامی
جفت. قرین. نزدیک: مرا گفت جز دخت خاقان مخواه نزیبد پرستار هم جفت شاه. فردوسی. به جای آور سپاس و شکر یزدان که چون موبد نه ای هم جفت نادان. فخرالدین اسعد. چو هم جفت آن بت شدی در نهفت از آن پس برومند گشتی ز جفت. اسدی. دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت اندیشه کن ز فیل که هم جفت خواب شد. خاقانی
جفت. قرین. نزدیک: مرا گفت جز دخت خاقان مخواه نزیبد پرستار هم جفت شاه. فردوسی. به جای آور سپاس و شکر یزدان که چون موبد نه ای هم جفت نادان. فخرالدین اسعد. چو هم جفت آن بت شدی در نهفت از آن پس برومند گشتی ز جفت. اسدی. دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت اندیشه کن ز فیل که هم جفت خواب شد. خاقانی
همدست. شریک و رفیق. (برهان) : نه ز همدستان ماننده به همدستی نه ز همکاران ماننده بدو یک تن. فرخی. دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد. خاقانی. پای نهادی چو در این داوری کوش که همدست به دست آوری. نظامی. چه دانی که همدست گردند و یار یکی دزد گردد یکی پرده دار. سعدی. ، متفق. (برهان) : مبارزانی همدست و لشکری هم پشت درنگ پیشه به فرّ و شتابکار به کر. فرخی. گه اندر جنگ با شمشیر همدست گه اندر بیشه ها با شیر در کار. فرخی. گاهی سموم قهرتو همدست با خزان گاهی نسیم لطف تو همراز با صبا. سعدی. ، همنشین، همسر. (برهان) : اگرچه مریم او را هست همدست همی خواهد که باشد با تو پیوست. نظامی. ، هم آغوش. همخواب: در آن ساعت که از می مست گشتی به بوسه با ملک همدست گشتی. نظامی. حریفان از نشستن مست گشتند به بوسه با ملک همدست گشتند. نظامی. سلطان و ایازهر دو همدست سرهنگ خراب و پاسبان مست. نظامی. ، هم زور. (برهان) : همه همدستی اوفتادۀاو همه در بسته ای گشادۀ او. نظامی
همدست. شریک و رفیق. (برهان) : نه ز همدستان ماننده به همدستی نه ز همکاران ماننده بدو یک تن. فرخی. دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد. خاقانی. پای نهادی چو در این داوری کوش که همدست به دست آوری. نظامی. چه دانی که همدست گردند و یار یکی دزد گردد یکی پرده دار. سعدی. ، متفق. (برهان) : مبارزانی همدست و لشکری هم پشت درنگ پیشه به فرّ و شتابکار به کر. فرخی. گه اندر جنگ با شمشیر همدست گه اندر بیشه ها با شیر در کار. فرخی. گاهی سموم قهرتو همدست با خزان گاهی نسیم لطف تو همراز با صبا. سعدی. ، همنشین، همسر. (برهان) : اگرچه مریم او را هست همدست همی خواهد که باشد با تو پیوست. نظامی. ، هم آغوش. همخواب: در آن ساعت که از می مست گشتی به بوسه با ملک همدست گشتی. نظامی. حریفان از نشستن مست گشتند به بوسه با ملک همدست گشتند. نظامی. سلطان و ایازهر دو همدست سرهنگ خراب و پاسبان مست. نظامی. ، هم زور. (برهان) : همه همدستی اوفتادۀاو همه در بسته ای گشادۀ او. نظامی
دو کس که بریک تخت نشینند. هم نشین، و ظاهراً همسر: دو صاحب تاج را هم تخت کردند درگنبد بر ایشان سخت کردند. نظامی. ، مانند. نظیر: کو یکی سلطان در این ایوان که او هم تخت توست کو یکی رستم در این میدان که او همتای تو؟ سنائی
دو کس که بریک تخت نشینند. هم نشین، و ظاهراً همسر: دو صاحب تاج را هم تخت کردند درگنبد بر ایشان سخت کردند. نظامی. ، مانند. نظیر: کو یکی سلطان در این ایوان که او هم تخت توست کو یکی رستم در این میدان که او همتای تو؟ سنائی
دو یا چند تن که به پشتیبانی هم کاری را از پیش برند یااز یکدیگر حمایت کنند یار یاور: نه هم پشتی که پشتم گرم دارد نه بختی کزغریبان شرم دارم. (گنجینه گنجوی)
دو یا چند تن که به پشتیبانی هم کاری را از پیش برند یااز یکدیگر حمایت کنند یار یاور: نه هم پشتی که پشتم گرم دارد نه بختی کزغریبان شرم دارم. (گنجینه گنجوی)